بگذار بسوزد پدر عشق
از: داوود خانی لنگرودی
جمعه است و هوا سرد و بارانی و در باغ ملی لنگرود؛ به بارانی
که شلاق می کشد بر گرده ی درختان نارون و کنجکاوانه، نگاه می بازم به دخترکی
اندوهگین، پای یکی از آن درختان...
پر پیداست: خیسِ آب آسمان و دیدگان و انتظاری عاشقانه که می
کُشدَش. پا سست می کنم. نگاهش به درازنای جاده ی باران خورده است و این پا و آن پا
می کند...
( جمعه 10 آذر 1396 خورشیدی)
بر
جاده ی خیس چشم دوزی
هی غصه خوری و هی بسوزی
آخر
چی شود؟ یــــــار بیاید!
یاری – به نظر- خوش پَک و پوزی؟
این
اشک که از دیده روان است
ترسم بشود قوز روی قُوزی
ای
دخترک! این عمر دوروزه
ارزَد
تو بگو! گزی به گو..؟!
**
فارغ
من از این دَغمَسه ناگاه یوسف علیخانی؛ نویسنده ای که با واژگان، می رقصد و می نویسد...
ما را در سایت یوسف علیخانی؛ نویسنده ای که با واژگان، می رقصد و می نویسد دنبال می کنید
برچسب : لنگرودی, نویسنده : 3dkhlangeroodi0 بازدید : 140 تاريخ : شنبه 11 آذر 1396 ساعت: 15:30